جدول جو
جدول جو

معنی ریع کردن - جستجوی لغت در جدول جو

ریع کردن
(رَ / رِ کَ دَ)
افزون شدن و زیاد گشتن. (ناظم الاطباء). زیاد شدن غله. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
ریع کردن
ری کردن فزونیدن ورآمدن زیاد شدن غله
تصویری از ریع کردن
تصویر ریع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ریع کردن
((رَ. کَ دَ))
زیاد شدن غله
تصویری از ریع کردن
تصویر ریع کردن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ مُ تَ)
در تداول عوام، بجای ریع کردن یعنی گوالیدن و افزون شدن بکار رود: این آرد هر منی نیم من ری می کند. (یادداشت مؤلف). رجوع به ریع و ریع کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ وَ دَ)
درمالیدن و آلوده ساختن. (یادداشت مؤلف) : و روغن گل ردع کند و سرکه تحلیل کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به ردع شود، دور کردن و دفع کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
خستن. مقروح کردن. مجروح کردن. خسته کردن. زخمی کردن: شخودن، ریش کردن به ناخن. (یادداشت مؤلف). آزردن. اقراح. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). عقر. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) :
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کار یکی بر کلال.
حکاک.
باشد که به طلی های گرم حاجت آید چون خردل و انجیر و پودنه دشتی و ثفسیا تا ریش کند و طلی ها بپالاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
هرگه که فلک دل مرا ریش کند
تنها فکند مرا و فردیش کند.
مسعودسعد.
شاه بدانی که جفا کم کنی
گر دگری ریش تو مرهم کنی.
نظامی.
بکرد از سخنهای خاطرپریش
درون دلم چون در خانه ریش.
سعدی (بوستان).
فراموش کردی مگر مرگ خویش
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش.
سعدی (بوستان).
بینندۀ دوست را مکن ریش
شرمی هم از آن دو دیدۀ خویش.
امیرخسرو دهلوی.
- ریش کردن دل، مجروح ساختن آن. آزرده ساختن آن:
سرانجام جوی از همه کار خویش
به تیمار بیشی مکن دلت ریش.
فردوسی.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 200).
مکن تا توانی دل خلق ریش
اگر می کنی می کنی بیخ خویش.
(بوستان).
، به تارتار از یکدیگر جدا ساختن. (یادداشت مؤلف).
- دل کرده ریش، دل مجروح. خسته دل. آزرده خاطر:
سراسر بیاورد گردان خویش
بدیشان نگه کرد دل کرده ریش.
فردوسی.
سپس راه ایران گرفتند پیش
ز کردار کاوس دل کرده ریش.
فردوسی.
تهمتن پیاده همی رفت پیش
دریده همه جامه دل کرده ریش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَدْ دی کَ دَ)
بلند کردن و افراشتن و برداشتن. (ناظم الاطباء). بلند کردن. بالا بردن، ترقی دادن، برطرف کردن. زایل کردن. (فرهنگ فارسی معین). نشاندن. برنشاندن. بر داشتن: رفع کردن عطش و دردسر، نشاندن و بر طرف کردن آن دو. (یادداشت مؤلف).
- رفع کردن عطش، نشاندن آن. فرونشاندن آن. (یادداشت مؤلف).
، برداشتن و جمع کردن، چنانکه محصول را. (یادداشت مؤلف)، تعیین کردن درآمد و عایدی. محاسبه و تعیین محصول بجهت میزان مالیات: یحیی هم در این ماه به مساحت ابتدا کرد و در محرم سنۀ اثنتی و تسعین (و مأتین) در خلافت و امارت عباس بن عمرو غنوی تمام کرد و مال آن به اندک چیزی کمتر از مساحت بشر رفع کرد. (ترجمه تاریخ قم ص 105). پس الیسع ابتدا کرد به مساحت قم تا مال آن بهشت هزارهزار درهم برسانید و رفع کرد و دونسخۀ ناطقه بدان بنوشت. (ترجمه تاریخ قم ص 103). مبلغمال وظیفه و خراج به کورۀ قم در سنۀ اثنین و ثمانین و مأتین که احمد بن فیروزان آن را به حضرت وزیر رفع کرد و بازنمود تا مهر کردند بعد از آنکه محمد بن موسی بر او رفع کرده بود. (ترجمه تاریخ قم ص 125)، رفع کردن قصه، شکایت کردن. (یادداشت مؤلف) : لمغانیان مردمان بشکوه باشند و جلد و کسوب و با جلدی زعری عظیم تا بغایتی که باک ندارند که برعامل به یک من کاه و یک بیضه رفع کنند. (چهارمقاله). چون حال بدین انجامید شیعه این ماجرا را رفع کردند بر خواجه علی عالم و... (کتاب النقض ص 442). روزی این قسمت و این حالت بر یکی از عمال رفع کردند و به حضر باز نمودند. (از ترجمه تاریخ قم ص 165).
- رفع کردن قصه، نوشتن به بزرگی برای دادخواهی یا تقاضای صلت و عطیتی. (یادداشت مؤلف) : دو رکعت نماز بگزارد و قصۀ راز به حضرت بی نیاز رفع کرد. (سندبادنامه ص 232).
ز چاله پنج مه اندر گذشت و جرم من است
که قصه رفع نکردم چو کهتران خدوم.
سوزنی.
، (اصطلاح ریاضی) مقابل تجنیس کردن. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رفع درمعنی (اصطلاح ریاضی) شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رفع کردن
تصویر رفع کردن
بلند کردن بالا بردن، ترقی دادن، برطرف کردن زایل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارید کردن
تصویر ارید کردن
کندن پر مرغ یا افکندن آن درآب گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بری کردن
تصویر بری کردن
بیزار کردن، دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسا کردن
تصویر رسا کردن
اکمال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جمع کردن
تصویر جمع کردن
الفنجیدن، انباشتن، فلنجیدن، انباشته کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رفع کردن
تصویر رفع کردن
زدودن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
تسريعً
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
Expedite
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
accélérer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
agilizar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
ускорять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
beschleunigen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
прискорювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
przyspieszać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
加速
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
ত্বরান্বিত করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
تیز کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
accelerare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
kuharakisha
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
hızlandırmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
촉진하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
促進する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
तेज करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
mempercepat
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
เร่งความเร็ว
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
bespoedigen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
acelerar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از تسریع کردن
تصویر تسریع کردن
לזרז
دیکشنری فارسی به عبری